سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/12/18
2:13 صبح

حق یا وظیفه؟

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

 

-   ما وظیفه خودمون دونستیم که در انتخابات شرکت کنیم.

-   رهبرمون امر کردن که در انتخابات شرکت کنیم و ماهم نداشون رو لبیک گفتیم.

-    رای می دم تا مشت محکمی بردهان دشمنان بزنم.

-    هر ایرانی باید در انتخابات شرکت کنه و از کشورش دفاع کنه.

این ها جواب هایی بود که مردم به سوالات خبرنگاران می دادند یا شاید بهتر است بگویم جواب هایی که تلویزیون ایران پخش می کرد!

تابه حال چقدر به این فکر کرده ایم که برگ رای حق ماست؟ یا اینکه آیا در استفاده از این حق مختار هستیم؟ اینکه مردم وام دار نظام هستند یا بالعکس؟ ما بر گردن مسئولان بیشتر حق داریم یا آنان بر گردن ما؟

پ ن : سوالی هست که چند وقت است ذهنم را درگیر کرده. اینکه چگونه می توان ذهن های دیکتاتور محور را دموکراتیک تر کرد؟ (به جز آموزش آکادمیک) 

 


90/8/17
8:26 عصر

دیکتاتوری روشنفکری

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

وقتی با تاخیر به کلاس می رسم استاد نگاه بدی می کند و می گوید: "بفرمایید." سریع می روم و انتهای کلاس می نشینم. بعد از اینکه بحث درسی تمام می شود یکی از دانشجوها می پرسد: "به نظر شما سرمایه داری به پایان رسیده؟" این مساله ای است که روز قبل بسیج دانشجویی درباره اش سمیناری گذاشته است. استاد کمی ناراحت می شود و پاسخ می دهد: "این که ما سرمایه داری را درست اجرا نمی کنیم تقصیر سیستم نیست، تقصیر ماست." و چند مثال می زند.

دانشجو این بار مبانی فلسفی سرمایه داری را زیر سوال می برد و بحث چالشی می شود. استاد صدایش از خشم کمی می لرزد. طبق معمول دانشجو کوتاه می آید. از احترام یا شاید هم ترس. استاد اما ادامه می دهد: "شما دانشجویی و من استاد. جایگاه شما اینه که سوال کنی و من جواب بدم. نه اینکه بخواهی چیزی یاد من بدی و بامن بحث کنی." دستی بر صورت سه تیغ شده اش می کشد. سکوت سنگینی کلاس را می گیرد.


90/3/2
8:46 عصر

باپنبه می برند

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

به سختی ازخواب بیدار می شوم و باعجله به دانشکده می روم. حیاط انگار زیادی شلوغ است. سوال که می کنم می شنوم قرار است سال بعد تفکیک جنسیتی شود در دانشگاه علامه. بچه ها قرار است سرکلاس ها حاضر نشوند. من اما به کلاسم می روم. بیش از نیمی از کلاس آمده اند. استاد علی رغم جلسات قبل حضور غیاب نمی کند. می گوید: لیست را اشتباه آورده ام.خوشم می آید از حرکتش. بعدکلاس ناهار را می خورم و بعد به حیاط می آیم. حدود سی چهل دانشجو در سکوت فضای حیاط را دور می زنند. بعد هم مسؤول حراست می آید و قضیه تمام می شود.

درطی روز بادوستان بحث می کنیم سر درست یاغلط بودن تفکیک. از دیدگاه ها و بانگاه های مختلف. من معتقدم کار با تحصن درست نمی شود. مخصوصا که دانشکده مان از دانشگاه جداست و صدایمان به جایی نمی رسد. باید فضای بحث باز باشد تا نکات مثبت و منفی طرح بهتر شناخته شود. اما باریاست دکتر شریعتی بردانشگاه علامه این فقط یک رویاست.

چند روز بعد می شنوم که شش نفر از معترضین را یک ترم تعلیق کرده اند. به جرم ایستادن کنار هم در حیاط دانشگاه! ابن را می گویند آزادی در حد مطلق. شب یکی از دوستان می گوید که در سایت کلمه دیده است که اساتید بزرگی ازجمله پرفسور تقوی، دکتر مومنی و دکتر شاکری را قرار است بازنشست!!! کنند. این دیگر واقعا نوبر است. بعد از سیزده تای پارسال. یکی از دوستان آخرشب با دکتر مومنی تماس می گیرد و صحت قضیه را تایید می کند.

صبح که از خواب برمی خیزم هرچه زور می زنم دلیلی برای رفتن به کلاس پیدا کنم فایده ای نمی کند.


89/7/30
3:55 عصر

زمستان

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

طبق برنامه ای که بر در اتاقش نصب کرده است شنبه 12 تا 1 وقت دارد برای مشاوره. از خوابگاه راه می افتم و کمی بعد از ساعت 12 به دانشکده ادبیات می رسم. کارت را نشان می دهم و وارد می شوم. با دوستم علی پیش استاد حسین پاینده می رویم. بعد از اخراج استاد تمام شمیسا و حمیدیان،‏ او از معدود بزرگان ادبیات است که در دانشگاه باقی مانده است.

بعد از دو دانشجو نوبت به من می رسد که وارد شوم. بسیار با احترام برخورد می کند و با احترام بیشتری دعوتم برای حضور در دانشکده اقتصاد و نقد کتاب را رد می کند. و حسابی گلایه می کند که تحت فشارش گذاشته اند و اذیتش می کنند. برای اینکه از دلم درآورد دعوتم می کند به کلاس ادبیات معاصرش. که در آن زمستان اخوان را بررسی می کند.

به قول خودش text را بررسی می کند. فارغ از زمان و مکان شاعر. معتقد است که زمان دادن به شعر آن را می میراند. این قدر حرف برای گفتن دارد که صدایی از کسی برنمی خیزد.

شب برای شام بیرون می روم. چون حتی فکر لوبیا پلوی خوابگاه هم حالم را به هم می زند. در راه مردی جلویم را می گیرد: "دانشجوی دانشگاه قم هستم. می خواهم بروم سبزوار. پولم را زده اند." در چهره اش نگاه می کنم تا راست و دروغش را بخوانم اما تاریکی اجازه نمی دهد. "اگه بتونی یه کمکی ..." اجازه نمی دهم حرفش را تمام کند. با خنده ای تصنعی می گویم: "بابا ما خودمون فقیریم." و راه می افتم. تند تند راه می روم. انگار از یک چیز فرار می کنم. "بابا به کسی نمی شه اعتماد کرد. لابد معتاد بوده می خواسته بره بکشه." اما "شاید واقعا پولش را زده اند." نگاهی به اطراف می کنم و سرعتم را بیشتر. تا به پیچ کوچه می رسم و می پیچم.


89/7/6
10:16 عصر

سالی که نکوست

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

ده پانزده روز آخر تابستان را منتظر شروع مهر هستم. دلم حسابی برای کلاس و دانشکده و خوابگاه و دوستان تنگ شده است. روز 23 شهریور باید انتخاب واحد کنم. هفت هشت دقیقه دیر به شبکه متصل می شوم. بعد از ده دقیقه تازه می فهمم که باید با اکسپلورر کار می کردم نه فایرفاکس. اما دیگر دیر شده است و خیلی از کلاس ها پر. اما خوشحالم که توانسته ام با دکتر شاکری(1) کلاس بردارم.

مهر شروع می شود و به خوابگاه می روم. درب آسانسور یک آْگهی زده اند. وسایل و کتاب های یکی از دانشجویان دکتری را دزدیده اند. آن هم قشر فرهنگی! مملکت اسلامی!!!

تمام سوییت و اتاق را خاک و آشغال گرفته است. روی دیوار هم به سبک کوبیسم! سیاه شده است. این قدر به هم ریخته است که دیگر نمی شود گفت اتاق.

شب را نمی مانم. چند روز بعد به تهران برمی گردم. دیگر کلاس ها شروع شده. یکشنبه ساعت 3 سر کلاس استاد شاکری می روم. خوشحالم که از اولین جلسه حاضر هستم. منتظر نشسته ام که جوانی در هیبت استاد وارد کلاس می شود. خنده ای می زند و می پرسد: منتظر دکتر شاکری بودید؟ من جای ایشان می آیم. به هم می ریزم. دیگر حوصله ی کلاس را ندارم.

شب وقت تمیز کردن اتاق و شستن فرش است. به هر زحمتی اتاق را آماده می کنیم و فرش را آب می زنیم تا خیس بخورد. چند ساعت بعد که سراغش می رویم در حیاط را بسته اند. سرو کله زدن با نگهبان و مسؤل شب هم فایده ای ندارد.

فردا سراغش می رویم. همه چیز آماده است. نسیم خنکی هم می وزد. اما این قصه سر دراز دارد! شلنگ نیست که نیست. روی پله ها می نشینم و سر را در دو دست می گیرم و چشمانم را می بندم. آن وقت است که یاد رییس دانشکده و دانشگاه و حراست و خوابگاه و نگهبانی و هزار کوفت زهرمار دیگر می افتم که برایشان دعای خیر!!! کنم.

(1). دکتر شاکری یکی از برترین اساتید اقتصاد کشور است. ایشان مولف چندین کتاب اقتصادی و طراح سوالات کنکور ارشد هستند.


89/3/29
8:39 عصر

بادکنک

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

سوار مترو می شوم. یک جای خالی پیدا می کنم و می نشینم. نگاهی به اطراف می اندازم. دختری روبرویم نشسته است. با چشمانی درشت و رویی سپید. در کنارش مادر و برادرش نشسته اند. رابطه شان را از چشم هاشان می خوانم. در کنارم پسری نشسته است. با تیشرتی زرد و شلوار جین. چیزی می خواند. دقیق نگاه می کنم. قرآن است. نگاهی به آیات می اندازم. چشمانم را می گردانم و به میله ها خیره می شوم.

مردی صدا می زند: بادکنک های رنگارنگ دارم. بادکنک، بادکنک. هوس می کنم یک بسته بخرم. از سبز گرفته تا زرد و قرمز در آن به چشم می خورد. دختر نگاهم می کند. چشمانش می خندد اما به تحقیر. گوشی ام را از جیب در می آورم و به ساعتش نگاه می کنم. یک ربع به نه مانده است. پیامکی برایم می آید: در شب آرزو ها برای فرج امام عصر (عج)‏ دعا کنیم.

رجب،‏ شب آرزوها،‏ امام،‏ عشق، ذکر، دعا،‏ همه برایم غریبه شده اند. نگاهی به دختر می اندازم و گوشه چشمی به قرآن در دست پسر. چشمانم را می بندم و سرم را به شیشه ی مترو تکیه می دهم.

وقتی از ایستگاه خارج می شوم زمین خیس است،‏ اما اثری از باران نیست. نگاهی به آسمان می اندازم و به راهم ادامه می دهم. دستانم را نگاه می کنم. خشک خشک است. تنها رنگ بادکنک ها چشمم را قلقلک می دهد.


89/3/19
1:33 عصر

Lets go

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

اسمش وحید بود. دوست هم اتاقی ام علی. کارشناسی را در زابل خوانده بود و ارشد را در تبریز. ریاضی محض. گفت: تو ساختمون وزارت علوم که میری همه صف کشیدن می خوان برن. من قبلا فکر می کردم خیلی باید حرفه ای باشی تا بری اما وقتی میری می بینی چه کسایی می خوان برن تو هم فکر رفتن به سرت می زنه. فکر رفتن رو بچه های شریف تو سرم انداختن.
بورسیه شده بود از ایتالیا. گفتم:‏ اونجا به چه زبانی درس می دن؟ ایتالیایی؟ گفت: انگلیسی. تافلم هم تو مرداد میاد. من چند ماه دیگه دوباره متولد می شم. پرسیدم چرا؟ گفت: اینجا که چیزی نیست. تا حالا هم عمرمون تلف شده. گفتم: خوب موقعی داری می ری.

گفتم: استادمون می گفت تو انگلیس یه نفر تا لیسانس برسه 160 هزار دلار خرج داره و اونها خیلی ساده متخصصینشون رو از کشورهای دیگه می گیرن. گفت: آره. اونا راحت پذیرش می کنن. هوش ایرانی رو مفت به دست میارن.
گفت: این دانشگاهی که من میرم دانشجو از کشورها جهان سوم بورس می کنه. تا چند سال پیش ایرانی ها رو هم کامل بورس می کردن اما جدیدا که رییس جمهور تو سخنرانیش گفته که ما کشور قدرتمندی هستیم پول رفت و آمد و خوابگاه با خودمونه.

صبح که بیدار شدیم رفته بود. علی می گفت: یه کتاب نوشته و از دو تا استاد تمام هم تاییدیه داشته.


<      1   2   3   4      >