سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/3/29
8:39 عصر

بادکنک

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

سوار مترو می شوم. یک جای خالی پیدا می کنم و می نشینم. نگاهی به اطراف می اندازم. دختری روبرویم نشسته است. با چشمانی درشت و رویی سپید. در کنارش مادر و برادرش نشسته اند. رابطه شان را از چشم هاشان می خوانم. در کنارم پسری نشسته است. با تیشرتی زرد و شلوار جین. چیزی می خواند. دقیق نگاه می کنم. قرآن است. نگاهی به آیات می اندازم. چشمانم را می گردانم و به میله ها خیره می شوم.

مردی صدا می زند: بادکنک های رنگارنگ دارم. بادکنک، بادکنک. هوس می کنم یک بسته بخرم. از سبز گرفته تا زرد و قرمز در آن به چشم می خورد. دختر نگاهم می کند. چشمانش می خندد اما به تحقیر. گوشی ام را از جیب در می آورم و به ساعتش نگاه می کنم. یک ربع به نه مانده است. پیامکی برایم می آید: در شب آرزو ها برای فرج امام عصر (عج)‏ دعا کنیم.

رجب،‏ شب آرزوها،‏ امام،‏ عشق، ذکر، دعا،‏ همه برایم غریبه شده اند. نگاهی به دختر می اندازم و گوشه چشمی به قرآن در دست پسر. چشمانم را می بندم و سرم را به شیشه ی مترو تکیه می دهم.

وقتی از ایستگاه خارج می شوم زمین خیس است،‏ اما اثری از باران نیست. نگاهی به آسمان می اندازم و به راهم ادامه می دهم. دستانم را نگاه می کنم. خشک خشک است. تنها رنگ بادکنک ها چشمم را قلقلک می دهد.