سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/3/29
8:39 عصر

بادکنک

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

سوار مترو می شوم. یک جای خالی پیدا می کنم و می نشینم. نگاهی به اطراف می اندازم. دختری روبرویم نشسته است. با چشمانی درشت و رویی سپید. در کنارش مادر و برادرش نشسته اند. رابطه شان را از چشم هاشان می خوانم. در کنارم پسری نشسته است. با تیشرتی زرد و شلوار جین. چیزی می خواند. دقیق نگاه می کنم. قرآن است. نگاهی به آیات می اندازم. چشمانم را می گردانم و به میله ها خیره می شوم.

مردی صدا می زند: بادکنک های رنگارنگ دارم. بادکنک، بادکنک. هوس می کنم یک بسته بخرم. از سبز گرفته تا زرد و قرمز در آن به چشم می خورد. دختر نگاهم می کند. چشمانش می خندد اما به تحقیر. گوشی ام را از جیب در می آورم و به ساعتش نگاه می کنم. یک ربع به نه مانده است. پیامکی برایم می آید: در شب آرزو ها برای فرج امام عصر (عج)‏ دعا کنیم.

رجب،‏ شب آرزوها،‏ امام،‏ عشق، ذکر، دعا،‏ همه برایم غریبه شده اند. نگاهی به دختر می اندازم و گوشه چشمی به قرآن در دست پسر. چشمانم را می بندم و سرم را به شیشه ی مترو تکیه می دهم.

وقتی از ایستگاه خارج می شوم زمین خیس است،‏ اما اثری از باران نیست. نگاهی به آسمان می اندازم و به راهم ادامه می دهم. دستانم را نگاه می کنم. خشک خشک است. تنها رنگ بادکنک ها چشمم را قلقلک می دهد.


89/3/19
1:33 عصر

Lets go

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

اسمش وحید بود. دوست هم اتاقی ام علی. کارشناسی را در زابل خوانده بود و ارشد را در تبریز. ریاضی محض. گفت: تو ساختمون وزارت علوم که میری همه صف کشیدن می خوان برن. من قبلا فکر می کردم خیلی باید حرفه ای باشی تا بری اما وقتی میری می بینی چه کسایی می خوان برن تو هم فکر رفتن به سرت می زنه. فکر رفتن رو بچه های شریف تو سرم انداختن.
بورسیه شده بود از ایتالیا. گفتم:‏ اونجا به چه زبانی درس می دن؟ ایتالیایی؟ گفت: انگلیسی. تافلم هم تو مرداد میاد. من چند ماه دیگه دوباره متولد می شم. پرسیدم چرا؟ گفت: اینجا که چیزی نیست. تا حالا هم عمرمون تلف شده. گفتم: خوب موقعی داری می ری.

گفتم: استادمون می گفت تو انگلیس یه نفر تا لیسانس برسه 160 هزار دلار خرج داره و اونها خیلی ساده متخصصینشون رو از کشورهای دیگه می گیرن. گفت: آره. اونا راحت پذیرش می کنن. هوش ایرانی رو مفت به دست میارن.
گفت: این دانشگاهی که من میرم دانشجو از کشورها جهان سوم بورس می کنه. تا چند سال پیش ایرانی ها رو هم کامل بورس می کردن اما جدیدا که رییس جمهور تو سخنرانیش گفته که ما کشور قدرتمندی هستیم پول رفت و آمد و خوابگاه با خودمونه.

صبح که بیدار شدیم رفته بود. علی می گفت: یه کتاب نوشته و از دو تا استاد تمام هم تاییدیه داشته.


89/3/7
7:29 عصر

هیچ

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

ساعت یک ظهر می رسم خوابگاه . لباس هام را عوض می کنم و موبایلم را به اسپیکر وصل می کنم و آهنگی می گذارم . بعد از چند دقیقه خوابم می گیرد. آهنگ را قطع می کنم و می خوابم . ساعت 4.5 بیدار می شوم. با عباس، هم اتاقی ام، به کلاس زبان می روم . حواسم به کلاس نیست تا جایی که استاد با ماژیک به تخته می کوبد تا توجه ام را به او بدهم. درسی که می دهد را بلد هستم و بی انگیزه برای گوش دادن. بالاخره 6.5 می شود و کلاس تمام. به خوابگاه برمی گردیم. دراز می کشیم و حرف می زنیم. از اتفاقاتی که تو روز برایمان رخ داده، از خاطره ها ، بعضی اوقات هم دینی یا سیاسی.

شام را که خوردیم وقت چایی است و بعد از آن ورق بازی. چند دست که بازی کردیم تازه می رسیم به این که همدیگر را مسخره کنیم و بخندیم. این قدر می خندیم که یادمان می رود ساعت 3 صبح شده است و فردا ساعت 8 کلاس داریم.

صبح به زور از خواب بیدار می شوم . به خودم بد و بیراه می گویم که چرا شب ها این قدر دیر می خوابم. کلاس اول حسابداری است. خواب و بیدار هستم. چند بار ساعتم را نگاه می کنم تا بالاخره ساعت 9.15 می شود و من خلاص. کلاس دوم جامعه شناسی است و جذاب. از همه چیز بحث می کنیم. بعد ناهار و نشستن در حیاط دانشکده تا 2 ساعت وقت آزاد را تلف کنم. در کنار دوستانی که بیش از نیمی از شبانه روزم را با بعضی از آنها هستم. کلاس ساعت 1.5 اقتصاد خرد است. استاد فقط خودش صحبت می کند. تمام نود دقیقه ی کلاس را. حوصله ندارم. مجبورم که یا با موبایلم بازی کنم یا چرت بزنم. وقتی به خوابگاه می رسم ساعت 4 است. آهنگی می گذارم و خوابم می گیرد.


89/2/19
8:7 عصر

من قاتل پسرتان هستم!

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان کوتاه

من قاتل پسرتان هستم مجموعه داستانی است از احمد دهقان درباره دفاع مقدس. قبلا هم از او سفر به گرای 270درجه را خوانده بودم. واقعا توصیفاتی دقیق و عالی داشت.

در تمبر نویسنده با ترکیب کردن عشقی پاک و جنگ خشن یک تضاد بسیار زیبا را می سازد که جذابیت فوقالعاده ای به قصه می دهد. در پایان داستان این ترکیب به اوج خود می رسد و فضایی تلخ و لذت بخش ایجاد می شود. و خواندنش همچون نوشیدن نسکافه است!

در بلیت به رابطه بعد از جنگ رزمندگان اشاره می کند که روبه سردی رفته است و هر کس فقط خود و خود را می بیند و حتی کسی که جانش را به دوستش بدهکار است حاضر نیست برای او کاری انجام دهد.

مسافر بسیار احساسی بود تا جایی که چند قطره ای هم اشک در چشمانم جمع شد. این داستان درباره مادری است که فرزندش شهید شده است و او نمی خواهد یا نمی تواند باور کند.

در پیشکش داستان از تلخی گذشته است و در پایان زننده و ناراحت کننده می شود.

و اما من قاتل پسرتان هستم، مسائل ناگزیر جنگ را نشان می دهد. گاهی اوقات در جنگ مجبور می شوی که حتی دوستت را بکشی تا دیگر اعضای گروه نجات یابند. فیلم پاداش سکوت از روی این قصه ساخته شده است.

در این کتاب به حس آخر جنگ اشاره شده است که حالت بلاتکلیفی بسیاری از جوانان پس از جنگ را توصیف می کند. واقعا سوال بزرگ و آزار دهنده ای است. من این حس را حتی پس از گرفتن دیپلم داشتم!

این کتاب روانی و سادگی خوبی داشت، در عین حال بسیار جذاب هم بود ، که من کمتر در داستان های کوتاه دیده ام . البته این شاید به خاطر مضمون داستان است که هیجان و جذابیت به خصوصی دارد.


89/1/19
4:27 عصر

انتخاب دوست

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

وقتی از فصل اول کتاب به فصل دوم می رسی و حالت گرفته می شود چون کتابی که خریده ای رمان است نه مجموعه داستان. و نمی فهمی چرا "کسرا" از خانه بیرون زده و می خواهد هر وقت پولش تمام شد زندگی اش را تمام کند. و بعد از 50-60 صفحه تازه می فهمی که نویسنده مطالب بی ربط به تو می دهد. و فقط به خاطر عهدی که با خودت بسته ای می خواهی کتاب را نیمه کاره رها نکنی. و حتی به کتاب رمان هم نمی توانی بگویی چون به زور، یک جریان در آن می گذرد. و در 40 صفحه پایانی کتاب گرهی جدید باز می شود و تو را امیدوار می کند اما وقتی به پایان داستان می رسی نه تنها گره ها باز نمی شود بلکه بیشتر در هم می پیچد. و تو گیج و منگ مانده ای که نویسنده بیراه نوشته یا تو نمی فهمی، آن وقت است که یادمی گیری تنها به نام "جعفر مدرس صادقی" برای خرید کتاب اکتفا نکنی و پول و وقتت را برای "سفرکسرا" که 26 سال پیش نوشته شده تلف نکنی و مجبور نباشی در مورد کتاب بنویسی: فقط و فقط تغییر زمان و مکانش در فلاش بک ها خوب و نامحسوس بود.


89/1/13
1:50 عصر

1984

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

این بار هم از جرج اورول یک کتاب خواندم. 1984داستانی است که فکر می کنم در دهه 50 میلادی نوشته شده است و شهر لندن را در سال 1984 پیش بینی کرده است.

چون الان از آن تاریخ گذشته است لذت خواندن کتاب خیلی کمتر شده، چون تقریبا هیچ یک از پیش بینی های آقای اورول درست از آب درنیامده است. چه از لحاظ تکنولوژیکی(مثلا خودکاری که صحبت می کنی و خودش می نویسد) و چه فرهنگی(فضای بسیار تاریک فرهنگی و سیاسی).

داستان در یک فضای بسته سیاسی رخ می دهد که حزب حاکم در آن همه کاره است و حتی در خانه های افراد صفحه سخنگو کار گذاشته شده است. که هم گیرنده است و هم فرستنده. هیچ کس هم اجازه خاموش کردن دستگاه را ندارد. از آن اخبار و آمار و اطلاعات و ایده های حزب مطرح می شود و تو چاره ای جز شنیدن نداری. در تمام مدت روز نیز زیر نظر هستی. البته این دستگاه ها فقط در خانه اعضای حزب است و کارگرها از آن آزادند.

حزب از آگاهی افراد جامعه جلوگیری می کند. و حتی تاریخ را تغییر می دهد.از اصولی که حزب بر آن تاکید می کند "دوگانه باوری است" به معنی این که می توان هم زمان به دو چیز متناقض معتقد بود.

 وینستون شخصیت اول داستان در وزارت خانه کاری در رابطه با تغییر تاریخ دارد. کار او تطبیق مجلات و روزنامه های گذشته با روز است. مثلا پیش بینی هایی که توسط "برادر بزرگ" رییس حزب شده است را با دستاورد های روز تطابق می دهد. البته حتی دستاوردهای اعلام شده هم حقیقت ندارند.

وینستون در دل از حزب متنفر است و به جایی می رسد که با حزب به مبارزه برمی خیزد اما در آخر دستگیر می شود. در طول فعالیت و مبارزه وینستون معتقد است که قشر کارگر قیام می کند و آینده از آن ایشان است.

در ساختمان "وزارت عشق"(همان اطلاعات) که یکی از چهار وزارت خانه است او را زندانی می کنند.  اول:  او را حسابی از نظر جسمی و روحی خرد می کنند و سپس به بازجویی می پردازند. دوم: هرگاه که وینستون قصد مقاومت کند او را تهدید به تکرار همان شکنجه ها می کنند. سوم: شکنجه گر می گوید تو خودت باعث این بدبختی شدی زیرا علیه حزب کار کردی! و این که نه ما تورا می کشیم که به قهرمان تبدیل شوی نه وادار به اعترافت می کنیم . ما افکار تو را همچون افکار خودمان می کنیم و به انسانی دیگر تبدیلت می کنیم. در خط پایانی داستان مشخص می شود که این کار را هم کرده اند.

از نقاط قوت داستان تغییر زمان و مکان است به صورتی که مخاطب اصلا آن را حس نمی کند و تنها زمان بازگشت می فهمد که آنجا نبوده است.

یک ضعف داستان نیز این است که وینستون در مقابل شکنجه ها مقاومت می کند در حالی که در طول داستان شخصیت استواری برای او ساخته نشده است و این صبر برای مخاطب غیرقابل باور است. دیگر این که در بخشی از کتاب پیش بینی های سیاسی مسخره ای برای آینده دنیا کرده است که مجبور شدم از روی آن چند صفحه بپرم!


89/1/7
1:16 صبح

سال سرنوشت

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

سال تحویل را همدان هستم. در خانه ی پدربزرگی که امسال اولین سالی است که پیش ما نیست. خلاف هر سال که همه دور هم جمع می شدیم امسال فقط ماییم و مادربزرگ و یک عمه. دیگر بزرگ شده ام و عید هم جذابیت خودش را از دست داده است. هفته دوم را از همدان به قم بازمی گردم تا درس بخوانم. اما چندان فایده ای هم ندارد.

اردیبهشت ماه امتحاناتم را می دهم و بعد از آن خود را برای کنکور آماده می کنم. انواع و اقسام آزمون ها و تست ها را امتحان می کنم. کم کم از نتایج راضی می شوم و کمی در خواندن شل. تا به تب انتخابات می رسیم و این که هنوز دهانم بوی شیر می دهد و حق رای ندارم. با این حال تمام فکرم را درگیر کرده است تا جایی که برخی اقوام گیر می دهند که تو درست را بخوان ناسلامتی کنکور داری! و من گوشم بدهکار نیست. شب ها بیرون غوغایی است. و عجیب همزیستی مسالمت آمیز بین طرفداران دو نامزد است. هر یک، طرفی از خیابان را از آن خود کرده اند و فقط علیه یکدیگر شعار می دهند. این طرف نصر من الله و فتح قریب و آن طرف چیز چیز می کنند. خیابان صفاییه قم شور و هیجان خاصی به خود گرفته . عده ای دستبندهای سبز دارند و عده ای پرچم مقدس ایران اسلامی.

 کم کم بازی به اوج هیجان می رسد و منتظرم انتخابات برگذار شود تا خلاص شوم برای کنکور. اما این قصه سردراز دارد. هفت صبح که آمار را از اخبار شبکه یک می بینم شوکه می شوم. انگار که مرگ کسی را خبر آورده باشند سعی دارم راه فراری پیدا کنم و باورش نکنم. اما کار از کار گذشته. نامزد رقیب 24 میلیون رای آورده است. عرق سردی بر بدنم می نشیند. با عصبانیت پتو را بر سر خود می کشم و سعی می کنم دوباره بخوابم.

استرس ، عصبانیت ، ناراحتی ، گشتن در سایت هایی که هنوز فیلتر نشده، دیدن لیست دستگیر شده ها، نا امیدی و یاس، امید به تغییر و امید به رهبری. از 22 تا 29 خرداد برایم رخ می دهد.

و در آن سخنرانی رهبر می گوید که "نظرات آقای احمدی نژاد به بنده نزدیک تر است" و "کار با لشکر کشی خیابانی درست نمی شود." سرم سنگین و سنگین تر می شود و تمام امید هایم ناامید.

باهزار زور و زحمت خود را برای کنکور آماده می کنم و این بار انتظاری دیگر برای آمدن نتایج. تا این که نتایج اعلام می شود و جا می خورم از رتبه خوبم. به تک و تا می افتم برای انتخاب رشته. اما وقتی اولین رشته را قبول می شوم می فهمم اینقدر هم نیاز نبوده است. و تبریک تک تک افراد دوست و آشنا و فامیل که انگار از من خوشحال ترند. و علی الخصوص پدرم که صدایش از شادی می لرزد. من اما نمی دانم چه مرگم است. خوشحال هستم اما... .

مهر ماه را درگیر ثبت نام و خوابگاه هستم. کم کم جاگیر می شوم . فضا دوباره سیاسی است و سیاه . اتفاقات ریز و درشتی هم برای دوستانم رخ می دهد و مرا درگیر می کند. اتفاقاتی متفاوت تر از 18 سال گذشته. البته نه سیاسی.

امتحانات را هم باکمال ناباوری معدل الف می شوم و کلی حال می کنم. و آرام آرام فضا آرام می شود. فعالیتم کم می شود. فقط آهنگ گوش می کنیم و دور هم جمع می شویم و وفت تلف می کنیم. نگاه که می کنم می بینم عید نزدیک است و سالی نو. اصلا حوصله اش را ندارم. لحظه تحویل سال هم همانند تمامی لحظه های دیگر است و در کمال یاس به انتظار سال نو نشسته ام.


   1   2      >