90/6/3
1:17 عصر

سیری در یک رمان

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

روی جلد عکس مردی است با پالتویی قهموه ای وکلاهی سیاه. سبیلی نازک دارد که "دن کرلئونه" را به یادم می آورد. پایین تر نام "ماریو پوزو" خودنمایی می کند.

 آغاز داستان تصویری همانند ابتدای فیلم "پدرخوانده" دارد. جشنی به مناسبت تولد دو کودک در خاندان "کلریکوزیو". این دو "دانته" و "کراس" هستند، که آینده خاندان را رقم خواهند زد.

کتاب اول با جذابیت خاصی آغاز می شود. با یک اتفاق. در این فصل انگار "پوزو" می خواهد بگوید امریکایی دنبال دو چیز است: پول و مسائل جنسی.

کتاب دوم اما ویژگی های "پیپی دلنا" پدر "کراس" را شرح می دهد. با شاهد مثال آوردن از گذشته او. کاری که تعجبم را در پی دارد. از یک امریکایی قرن بیستمی توقع این سبک نوشتن را ندارم.

حال نوبت آن می رسد که داستان خسته کننده شود. اما می دانم که زیاد طول نمی کشد. همین طورهم می شود. در کتاب پنجم هیجان زیادی به داستان تزریق می شود. "کراس دلنا" شخصیت دوست داشتنی، قمار بزرگی می کند. این بخش به اندازه نوشتن برایم جذاب است.

در کتاب ششم یکی از مهمترین شخصیت ها به شکلی مرموز کشته می شود. و معمایی جدید شکل می گیرد. کمی بعد می توانم آخر داستان را حدس بزنم اما هنوز امید دارم "تراژدی" رخ دهد. اما وقتی به پایان داستان می رسم به جای اینکه عقل "دن کلریکوزیو" تحسینم را برانگیزد، دست رو شده "ماریو پوزو" کمی از لذتم می کاهد.

"آخرین پدرخوانده" کتابی است که جامعه امریکا را به زیبایی تصویر می کند و تقابل مهاجرین سنتی با دنیای مدرن امریکا را آشکار می سازد. در جایی "دن کلوریکوزیو" می گوید: "ما تو کشوری زندگی می کنیم که بچه ها به خون خواهی پدراشون بلند نمی شن!"