سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/6/3
1:17 عصر

سیری در یک رمان

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

روی جلد عکس مردی است با پالتویی قهموه ای وکلاهی سیاه. سبیلی نازک دارد که "دن کرلئونه" را به یادم می آورد. پایین تر نام "ماریو پوزو" خودنمایی می کند.

 آغاز داستان تصویری همانند ابتدای فیلم "پدرخوانده" دارد. جشنی به مناسبت تولد دو کودک در خاندان "کلریکوزیو". این دو "دانته" و "کراس" هستند، که آینده خاندان را رقم خواهند زد.

کتاب اول با جذابیت خاصی آغاز می شود. با یک اتفاق. در این فصل انگار "پوزو" می خواهد بگوید امریکایی دنبال دو چیز است: پول و مسائل جنسی.

کتاب دوم اما ویژگی های "پیپی دلنا" پدر "کراس" را شرح می دهد. با شاهد مثال آوردن از گذشته او. کاری که تعجبم را در پی دارد. از یک امریکایی قرن بیستمی توقع این سبک نوشتن را ندارم.

حال نوبت آن می رسد که داستان خسته کننده شود. اما می دانم که زیاد طول نمی کشد. همین طورهم می شود. در کتاب پنجم هیجان زیادی به داستان تزریق می شود. "کراس دلنا" شخصیت دوست داشتنی، قمار بزرگی می کند. این بخش به اندازه نوشتن برایم جذاب است.

در کتاب ششم یکی از مهمترین شخصیت ها به شکلی مرموز کشته می شود. و معمایی جدید شکل می گیرد. کمی بعد می توانم آخر داستان را حدس بزنم اما هنوز امید دارم "تراژدی" رخ دهد. اما وقتی به پایان داستان می رسم به جای اینکه عقل "دن کلریکوزیو" تحسینم را برانگیزد، دست رو شده "ماریو پوزو" کمی از لذتم می کاهد.

"آخرین پدرخوانده" کتابی است که جامعه امریکا را به زیبایی تصویر می کند و تقابل مهاجرین سنتی با دنیای مدرن امریکا را آشکار می سازد. در جایی "دن کلوریکوزیو" می گوید: "ما تو کشوری زندگی می کنیم که بچه ها به خون خواهی پدراشون بلند نمی شن!"


90/5/14
3:24 عصر

لذت داستان

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

بعد از این که "جنایت و مکافات" داستایفسکی را خواندم و حساب کردم که بیش از پانزده ساعت وقت صرفش کردم، این فکر به ذهنم رسید که به جای این همه وقت رمان خواندن کتابهای اقتصادی، جامعه شناسی، روان شناسی و یا فلسفه بخوانم.

اما بعد از شش ماه فهمیدم که به قول معروف شده ام: "از اینجا رانده و از آنجا مانده!"

دلم حسابی هوس رمان خواندن کرده بود. تا اینکه دیشب سری به کتابخانه ام زدم و "باغ کیانوش" را دیدم. کاری از "علی اصغر عزتی پاک" برای نوجوانان. ساعت از نیمه شب گذشته بود که شروعش کردم و سحری را که خوردم، کتاب را تمام کردم و خوابیدم.

جذابیت فوق العاده، قدرت و زیبایی قلم، فصل بندی مناسب، شخصیت پردازی دقیق و ترکیب دو داستان از دو جنگ در طول تاریخ ایران از نکات قابل توجه این داستان بود. البته تغییرات زمانی در داستان به نظرم کمی حرفه ای بود و برای نوجوانان شاید کمی سخت.

این کتاب بعد از مدت ها دوباره لذت خواندن را در من زنده کرد.


89/8/28
1:7 عصر

وداع با اسلحه

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

این قدر ننوشتم تا اینکه مجبور شدم به آرشیوم در رایانه ام سر بزنم تا نوشته ای بیابم. متنی که بیش از یک ماه از نوشتن آن می گذرد.

"فدریکو" شخص اول داستان، جوانی امریکایی است که در ارتش ایتالیا خدمت می کند. ایتالیایی که متفق است و در حال جنگ با اتریش. "فدریکو" فرمانده و مسئول آمبولانس ها است. عملیات شروع می شود و کار به اوج خود می رسد. توصیفات صحنه های جنگ خیلی زیبا است. در عملیات "فدریکو" بدجوری زخمی می شود و به میلان منتقل. از شانس خیلی خوش او دوست دخترش هم که یک پرستار انگلیسی است به آن بیمارستان می آید. عشق، برندی، محبت، شامپاین، تخت خواب، ویسکی، شب، این قدر طولانی می شود که دیگر روی مغزم راه می رود. می خوانم و می بندم و نمی خوانم. باز می کنم و می خوانم. می بندم و نمی خوانم. پس کی تمام می شود این عشق بازی ها! آخرسر هم "نمی خوانم" پیروز می شود.
چند شب خواندن را تعطیل می کنم. تا این که آقای پاک می گوید بخوانش، داستان خوبی است. شب آخر ماه رمضان می نشینم پاش. از شب تا سحر. می فهمم که بدجایی ولش کرده بودم. این قدر جذاب هست که سه ساعت بی وقفه بخوانمش. قصه پس از چندی دوباره عشقی می شود. این قدر به "فدریکو" و "کاترین" خوش می گذرد که یاد پدر و مادر "همینگوی" در ذهنم زنده می شود. انگار نه انگار که کل دنیا دارند می جنگند و آدم می کشند!
البته وقتی آخر قصه را می خوانم دست مریزاد می گویم به "ارنست" بزرگ  و اوقات تلخی ام تا حدود زیادی برطرف می شود.

 


89/6/14
10:54 صبح

چند کتاب

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

اولین کتابی که خواندم ونصفه هم خواندمش "ابله محله" "کریستین بوبن" بود. آخر هر بار به وبلاگ زمستان سر زدم، از بوبن تعریف کرده بود. چند وقتی هم می شد که کتابش را خریده بودم. حالا خیلی هنر کردم که نصفش را خواندم چون "فروغ هستی" بوبن را که شروع کردم  حتی چهار صفحه هم ازش نخواندم. یک سری جمله های مثلا عرفانی که اصلا حوصله اش را نداشتم.

سری به قفسه کتاب زدم. "سمفونی پاستورال" را برداشتم. اسم و طرح جلد قشنگی داشت. "آندره ژید" هم واقعا زیبا نوشته بود. روان و ساده و جذاب. اما بدترین جاش اینجا بود که پایان داستان جملاتی از کتاب مقدس داشت. جملاتی از مسیح (ع) و پولس. که هرچه زور زدم بفمم جمله ها چه معنی می دهد یا این که ژید از آن چه می خواهد، نشد که نشد.

تب کتاب خوابید. یک خواب زمستانی. تا این که "چراغ ها را من خاموش می کنم" را خواندم. عالی بود. اولین و تا حالا آخرین کتابی بود که تو تابستان خواندم و حسابی لذت بردم. "زویا پیرزاد" داستان زنی ایرانی را در دهه 40 روایت می کند که ارمنی است. او در حالی که یک ایرانی در خانواده است با تمام اوصاف، گاهی چشمانش را باز می کند و روزمرگی را کنار می زند.

  تعادل قصه با آمدن یک همسایه دیگر ارمنی به هم می ریزد و خیلی جذاب جلو می رود. قدرت نویسنده در این است که مسائل جزیی را چنان دقیق تصویر می کند، که مخاطب هم با آن درگیر می شود. مثلا دادن یک مهمانی یا یک دعوای معمولی زن و شوهری. از طرف دیگر شخصیت پردازی داستان بسیار ماهرانه است. شخصیت هایی که به مرور داستان شناخته می شوند و همیشه چیزی می ماند که در ادامه داستان دنبال کشفش باشی. قصه ، قصه ای شسته رفته و دقیق است و من فکر می کنم چیزی در آن از قلم نیفتاده بود. دقیق و به جا.

آخر داستان هم یاد یک قطعه از نامجو افتادم که "عشق همیشه در مراجعه است."

پ.ن بی ربط: شب های قدر که سخنرانی ها را گوش می دادم تفاوت زیادی بین خودم و حتی اطرافیانم، با صحبت های روحانیون احساس کردم. یکی از یار امام زمان (ع) بودن می گفت آن هم از نوع 313 تایی اش، دیگری هم از عشق به خداوند ورای بهشت و جهنم. حالا یا کلاس اعتقادی من پایین است، یا این که آقایان سی چهل هزار نفر حاضر در مجلس و شاید چند صد هزار بیننده تلویزیونی را زیادی بالا گرفته بودند.


89/1/19
4:27 عصر

انتخاب دوست

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

وقتی از فصل اول کتاب به فصل دوم می رسی و حالت گرفته می شود چون کتابی که خریده ای رمان است نه مجموعه داستان. و نمی فهمی چرا "کسرا" از خانه بیرون زده و می خواهد هر وقت پولش تمام شد زندگی اش را تمام کند. و بعد از 50-60 صفحه تازه می فهمی که نویسنده مطالب بی ربط به تو می دهد. و فقط به خاطر عهدی که با خودت بسته ای می خواهی کتاب را نیمه کاره رها نکنی. و حتی به کتاب رمان هم نمی توانی بگویی چون به زور، یک جریان در آن می گذرد. و در 40 صفحه پایانی کتاب گرهی جدید باز می شود و تو را امیدوار می کند اما وقتی به پایان داستان می رسی نه تنها گره ها باز نمی شود بلکه بیشتر در هم می پیچد. و تو گیج و منگ مانده ای که نویسنده بیراه نوشته یا تو نمی فهمی، آن وقت است که یادمی گیری تنها به نام "جعفر مدرس صادقی" برای خرید کتاب اکتفا نکنی و پول و وقتت را برای "سفرکسرا" که 26 سال پیش نوشته شده تلف نکنی و مجبور نباشی در مورد کتاب بنویسی: فقط و فقط تغییر زمان و مکانش در فلاش بک ها خوب و نامحسوس بود.


89/1/13
1:50 عصر

1984

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

این بار هم از جرج اورول یک کتاب خواندم. 1984داستانی است که فکر می کنم در دهه 50 میلادی نوشته شده است و شهر لندن را در سال 1984 پیش بینی کرده است.

چون الان از آن تاریخ گذشته است لذت خواندن کتاب خیلی کمتر شده، چون تقریبا هیچ یک از پیش بینی های آقای اورول درست از آب درنیامده است. چه از لحاظ تکنولوژیکی(مثلا خودکاری که صحبت می کنی و خودش می نویسد) و چه فرهنگی(فضای بسیار تاریک فرهنگی و سیاسی).

داستان در یک فضای بسته سیاسی رخ می دهد که حزب حاکم در آن همه کاره است و حتی در خانه های افراد صفحه سخنگو کار گذاشته شده است. که هم گیرنده است و هم فرستنده. هیچ کس هم اجازه خاموش کردن دستگاه را ندارد. از آن اخبار و آمار و اطلاعات و ایده های حزب مطرح می شود و تو چاره ای جز شنیدن نداری. در تمام مدت روز نیز زیر نظر هستی. البته این دستگاه ها فقط در خانه اعضای حزب است و کارگرها از آن آزادند.

حزب از آگاهی افراد جامعه جلوگیری می کند. و حتی تاریخ را تغییر می دهد.از اصولی که حزب بر آن تاکید می کند "دوگانه باوری است" به معنی این که می توان هم زمان به دو چیز متناقض معتقد بود.

 وینستون شخصیت اول داستان در وزارت خانه کاری در رابطه با تغییر تاریخ دارد. کار او تطبیق مجلات و روزنامه های گذشته با روز است. مثلا پیش بینی هایی که توسط "برادر بزرگ" رییس حزب شده است را با دستاورد های روز تطابق می دهد. البته حتی دستاوردهای اعلام شده هم حقیقت ندارند.

وینستون در دل از حزب متنفر است و به جایی می رسد که با حزب به مبارزه برمی خیزد اما در آخر دستگیر می شود. در طول فعالیت و مبارزه وینستون معتقد است که قشر کارگر قیام می کند و آینده از آن ایشان است.

در ساختمان "وزارت عشق"(همان اطلاعات) که یکی از چهار وزارت خانه است او را زندانی می کنند.  اول:  او را حسابی از نظر جسمی و روحی خرد می کنند و سپس به بازجویی می پردازند. دوم: هرگاه که وینستون قصد مقاومت کند او را تهدید به تکرار همان شکنجه ها می کنند. سوم: شکنجه گر می گوید تو خودت باعث این بدبختی شدی زیرا علیه حزب کار کردی! و این که نه ما تورا می کشیم که به قهرمان تبدیل شوی نه وادار به اعترافت می کنیم . ما افکار تو را همچون افکار خودمان می کنیم و به انسانی دیگر تبدیلت می کنیم. در خط پایانی داستان مشخص می شود که این کار را هم کرده اند.

از نقاط قوت داستان تغییر زمان و مکان است به صورتی که مخاطب اصلا آن را حس نمی کند و تنها زمان بازگشت می فهمد که آنجا نبوده است.

یک ضعف داستان نیز این است که وینستون در مقابل شکنجه ها مقاومت می کند در حالی که در طول داستان شخصیت استواری برای او ساخته نشده است و این صبر برای مخاطب غیرقابل باور است. دیگر این که در بخشی از کتاب پیش بینی های سیاسی مسخره ای برای آینده دنیا کرده است که مجبور شدم از روی آن چند صفحه بپرم!


88/12/18
12:40 عصر

قلعه حیوانات

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

چند وقت پیش داستان قلعه حیوانات از جرج اورول را خواندم. واقعا لذت بردم. بعضی قسمت هایش این قدر جالب بود که از خنده ریسه می رفتم.

می خواستم خلاصه ای از داستان را بنویسم اما هم طولانی می شد و هم لطف خود داستان را نداشت. نکته هایی که فکر کردم اکنون هم با آن درگیر هستیم را در ذیل می آورم.

"در ضمن اگر داستان را نخواندید اول مطالعه اش کنید بعد این پست را بخوانید."

1. ناپلثون که یک خوک است با سگ هایی که خودش پرورش داده است کودتا می کند و اسنوبال مغز متفکر انقلاب را از مزرعه بیرون می کند .در حالی که اسنوبال محبوبیت بیشتری در نزد مردم دارد و در رای گیری پیروز شده است.

2. اسکوییلر خوکی است که اخبار را به حیوانات می رساند. تاریخ را تغییر می دهد،‌ قوانینی که  توسط ناپلئون نقض می شود را جور دیگری تفسیر می کند تا کار را توجیه کند. آمار می دهد که در دوره جدید تولیدات غله و برنج و شیر و ... از 100 تا 300 درصد افزایش داشته است!

3. هر کس که می خواهد به سیاست ها اعتراض کند و آن را نقد کند گوسفندها شعار "چارپا خوب دو پا بد" را می دهند و نمی گذارند او صحبت کند .

4. طرح ساخت آسیاب بادی که از اسنوبال بود را ناپلئون پیاده می کند و به نام خودش می زند. هر مشکلی هم که پیش می آید حتی وقتی که باد آسیاب را خراب می کند می گویند کار اسنوبال و دشمنان ماست.

5. هر وقت که ساکنان مزرعه به مشکلات اعتراض می کنند ،‌ سران می گویند که آیا دوست دارید دوباره انسان به مزرعه بازگردد؟

6. اسبی به نام باکستر هست که هر اتفاقی می افتد می گوید رفیق ناپلئون درست می گوید و من بیشتر کار می کنم تا مزرعه رشد کند و مشکلات حل شود.

7. تعدادی از مرغ ها و خوک ها در دادگاه به خیانت خود به رفیق ناپلئون اعتراف می کنند و می گویند که از اسنوبال دستور گرفته اند! آنها را سریعا اعدام می کنند.

8. بنیامین که یک خر است در قبل و بعد از انقلاب هیچ تغییری نمی کند و شعارش این است که "عمر خر زیاده "

9. هفت قانونی که پس از انقلاب روی دیوار نوشته شده است را تک تک نقض می کنند و هر بار آن را که روی دیوار مزرعه نوشته شده است تغییر می دهند.

مثلا قانون پنجم از "هیچ حیوانی نباید شراب بنوشد" به "‌هیچ حیوانی نباید به افراط شراب بنوشد"‌ تبدیل می شود.

 قانون ششم از " هیچ حیوانی نباید حیوان دیگر را بکشد"‌ بعد از اعدام ها به "هیچ حیوانی نباید حیوان دیگر را بی دلیل بکشد" تغییر می یابد.

 

 


   1   2      >