این قدر ننوشتم تا اینکه مجبور شدم به آرشیوم در رایانه ام سر بزنم تا نوشته ای بیابم. متنی که بیش از یک ماه از نوشتن آن می گذرد.
"فدریکو" شخص اول داستان، جوانی امریکایی است که در ارتش ایتالیا خدمت می کند. ایتالیایی که متفق است و در حال جنگ با اتریش. "فدریکو" فرمانده و مسئول آمبولانس ها است. عملیات شروع می شود و کار به اوج خود می رسد. توصیفات صحنه های جنگ خیلی زیبا است. در عملیات "فدریکو" بدجوری زخمی می شود و به میلان منتقل. از شانس خیلی خوش او دوست دخترش هم که یک پرستار انگلیسی است به آن بیمارستان می آید. عشق، برندی، محبت، شامپاین، تخت خواب، ویسکی، شب، این قدر طولانی می شود که دیگر روی مغزم راه می رود. می خوانم و می بندم و نمی خوانم. باز می کنم و می خوانم. می بندم و نمی خوانم. پس کی تمام می شود این عشق بازی ها! آخرسر هم "نمی خوانم" پیروز می شود.
چند شب خواندن را تعطیل می کنم. تا این که آقای پاک می گوید بخوانش، داستان خوبی است. شب آخر ماه رمضان می نشینم پاش. از شب تا سحر. می فهمم که بدجایی ولش کرده بودم. این قدر جذاب هست که سه ساعت بی وقفه بخوانمش. قصه پس از چندی دوباره عشقی می شود. این قدر به "فدریکو" و "کاترین" خوش می گذرد که یاد پدر و مادر "همینگوی" در ذهنم زنده می شود. انگار نه انگار که کل دنیا دارند می جنگند و آدم می کشند!
البته وقتی آخر قصه را می خوانم دست مریزاد می گویم به "ارنست" بزرگ و اوقات تلخی ام تا حدود زیادی برطرف می شود.