سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/8/28
1:7 عصر

وداع با اسلحه

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

این قدر ننوشتم تا اینکه مجبور شدم به آرشیوم در رایانه ام سر بزنم تا نوشته ای بیابم. متنی که بیش از یک ماه از نوشتن آن می گذرد.

"فدریکو" شخص اول داستان، جوانی امریکایی است که در ارتش ایتالیا خدمت می کند. ایتالیایی که متفق است و در حال جنگ با اتریش. "فدریکو" فرمانده و مسئول آمبولانس ها است. عملیات شروع می شود و کار به اوج خود می رسد. توصیفات صحنه های جنگ خیلی زیبا است. در عملیات "فدریکو" بدجوری زخمی می شود و به میلان منتقل. از شانس خیلی خوش او دوست دخترش هم که یک پرستار انگلیسی است به آن بیمارستان می آید. عشق، برندی، محبت، شامپاین، تخت خواب، ویسکی، شب، این قدر طولانی می شود که دیگر روی مغزم راه می رود. می خوانم و می بندم و نمی خوانم. باز می کنم و می خوانم. می بندم و نمی خوانم. پس کی تمام می شود این عشق بازی ها! آخرسر هم "نمی خوانم" پیروز می شود.
چند شب خواندن را تعطیل می کنم. تا این که آقای پاک می گوید بخوانش، داستان خوبی است. شب آخر ماه رمضان می نشینم پاش. از شب تا سحر. می فهمم که بدجایی ولش کرده بودم. این قدر جذاب هست که سه ساعت بی وقفه بخوانمش. قصه پس از چندی دوباره عشقی می شود. این قدر به "فدریکو" و "کاترین" خوش می گذرد که یاد پدر و مادر "همینگوی" در ذهنم زنده می شود. انگار نه انگار که کل دنیا دارند می جنگند و آدم می کشند!
البته وقتی آخر قصه را می خوانم دست مریزاد می گویم به "ارنست" بزرگ  و اوقات تلخی ام تا حدود زیادی برطرف می شود.

 


89/7/30
3:55 عصر

زمستان

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

طبق برنامه ای که بر در اتاقش نصب کرده است شنبه 12 تا 1 وقت دارد برای مشاوره. از خوابگاه راه می افتم و کمی بعد از ساعت 12 به دانشکده ادبیات می رسم. کارت را نشان می دهم و وارد می شوم. با دوستم علی پیش استاد حسین پاینده می رویم. بعد از اخراج استاد تمام شمیسا و حمیدیان،‏ او از معدود بزرگان ادبیات است که در دانشگاه باقی مانده است.

بعد از دو دانشجو نوبت به من می رسد که وارد شوم. بسیار با احترام برخورد می کند و با احترام بیشتری دعوتم برای حضور در دانشکده اقتصاد و نقد کتاب را رد می کند. و حسابی گلایه می کند که تحت فشارش گذاشته اند و اذیتش می کنند. برای اینکه از دلم درآورد دعوتم می کند به کلاس ادبیات معاصرش. که در آن زمستان اخوان را بررسی می کند.

به قول خودش text را بررسی می کند. فارغ از زمان و مکان شاعر. معتقد است که زمان دادن به شعر آن را می میراند. این قدر حرف برای گفتن دارد که صدایی از کسی برنمی خیزد.

شب برای شام بیرون می روم. چون حتی فکر لوبیا پلوی خوابگاه هم حالم را به هم می زند. در راه مردی جلویم را می گیرد: "دانشجوی دانشگاه قم هستم. می خواهم بروم سبزوار. پولم را زده اند." در چهره اش نگاه می کنم تا راست و دروغش را بخوانم اما تاریکی اجازه نمی دهد. "اگه بتونی یه کمکی ..." اجازه نمی دهم حرفش را تمام کند. با خنده ای تصنعی می گویم: "بابا ما خودمون فقیریم." و راه می افتم. تند تند راه می روم. انگار از یک چیز فرار می کنم. "بابا به کسی نمی شه اعتماد کرد. لابد معتاد بوده می خواسته بره بکشه." اما "شاید واقعا پولش را زده اند." نگاهی به اطراف می کنم و سرعتم را بیشتر. تا به پیچ کوچه می رسم و می پیچم.


89/7/6
10:16 عصر

سالی که نکوست

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

ده پانزده روز آخر تابستان را منتظر شروع مهر هستم. دلم حسابی برای کلاس و دانشکده و خوابگاه و دوستان تنگ شده است. روز 23 شهریور باید انتخاب واحد کنم. هفت هشت دقیقه دیر به شبکه متصل می شوم. بعد از ده دقیقه تازه می فهمم که باید با اکسپلورر کار می کردم نه فایرفاکس. اما دیگر دیر شده است و خیلی از کلاس ها پر. اما خوشحالم که توانسته ام با دکتر شاکری(1) کلاس بردارم.

مهر شروع می شود و به خوابگاه می روم. درب آسانسور یک آْگهی زده اند. وسایل و کتاب های یکی از دانشجویان دکتری را دزدیده اند. آن هم قشر فرهنگی! مملکت اسلامی!!!

تمام سوییت و اتاق را خاک و آشغال گرفته است. روی دیوار هم به سبک کوبیسم! سیاه شده است. این قدر به هم ریخته است که دیگر نمی شود گفت اتاق.

شب را نمی مانم. چند روز بعد به تهران برمی گردم. دیگر کلاس ها شروع شده. یکشنبه ساعت 3 سر کلاس استاد شاکری می روم. خوشحالم که از اولین جلسه حاضر هستم. منتظر نشسته ام که جوانی در هیبت استاد وارد کلاس می شود. خنده ای می زند و می پرسد: منتظر دکتر شاکری بودید؟ من جای ایشان می آیم. به هم می ریزم. دیگر حوصله ی کلاس را ندارم.

شب وقت تمیز کردن اتاق و شستن فرش است. به هر زحمتی اتاق را آماده می کنیم و فرش را آب می زنیم تا خیس بخورد. چند ساعت بعد که سراغش می رویم در حیاط را بسته اند. سرو کله زدن با نگهبان و مسؤل شب هم فایده ای ندارد.

فردا سراغش می رویم. همه چیز آماده است. نسیم خنکی هم می وزد. اما این قصه سر دراز دارد! شلنگ نیست که نیست. روی پله ها می نشینم و سر را در دو دست می گیرم و چشمانم را می بندم. آن وقت است که یاد رییس دانشکده و دانشگاه و حراست و خوابگاه و نگهبانی و هزار کوفت زهرمار دیگر می افتم که برایشان دعای خیر!!! کنم.

(1). دکتر شاکری یکی از برترین اساتید اقتصاد کشور است. ایشان مولف چندین کتاب اقتصادی و طراح سوالات کنکور ارشد هستند.