سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/2/10
10:46 عصر

یک داستان واقعی

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

زنگ سوم بود. امتحان داشتیم. سوال ها را زود نوشتم و بیرون آمدم. محمد حسین هم زود آمده بود. خلاف عادت همیشگی اش دوچرخه اش را آورده بود. پیاده به راه افتادیم و دوچرخه را درکنارش می آورد. کمی که رفتیم یادم افتاد که زنگ چهارم داشته ایم. به محمدحسین گفتم او هم تایید کرد. بازگشتیم. یه دفعه سرم گیج رفت. چشمانم سیاهی می رفت. داشتم تلوتلو می خوردم. محمدحسین گفت چت شده صالح؟ آمدم جواب بدهم که دیگر هیچ ندیدم.

چشمانم را که باز کردم در خانه بودم. دنبال محمدحسین گشتم که از او تشکر کنم که گفتند رفته است مدرسه. کمی آب قند خوردم. اصلا حال هیچ کاری را نداشتم. بدنم کوفته کوفته بود. انگار کتک خورده بودم. رفتم به اتاق انتهایی که بخوابم دیدم پدرم هم آنجا خوابیده است. هنوز خوابم نبرده بود که صدای برادرم را شنیدم که با یک نفر سلام علیک می کرد. به هر زوری بود بلند شدم و به راهرو رفتم دیدم پدرم آمده است. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. به پدرم سلام کردم و گفتم مگر تو در اتاق نخوابیده ای ؟ خندید و گفت فعلا که دارم با تو حرف می زنم. دست او را گرفتم و به اتاق بردم . گفتم همین جا خوابیده ای. خودت را نمی بینی؟ لبخند تلخی زد و جوابم را نداد. سرم داغ شده بود. رفتم لب پنجره تا نفسی تازه کنم. دیدم یک نفر با کلاه شبیه کلاه پسرخاله کلاه قرمزی دارد دوچرخه ام را می دزدد. با تمام وجود یک فحش آبدار نصیبش کردم.  تا حالا این طور فحش نداده بودم. اما او با خونسردی به کار خود ادامه می داد. یک لحظه نمی دانم چه شد که خودم هم باور کردم که او دزد نبوده است. آمدم جلوی آینه تا شانه ای به سرم بزنم دیدم زخم هایی روی لب و صورتم هست. بی اختیار گفتم: منتظر چنین روزی بودم. می دانستم سرطان می گیرم. همیشه منتظر چنین روزی بودم. اما نه اینقدر زود. رو به مادرم کردم تا ادامه حرفم را بگویم . غم شدیدی را در چشمانش خواندم. همان جا انگار دهانم قفل شد.

برادرم پیش من آمد و گفت: موقعی که زمین خورده ای صورتت این طور شده است. زخم چه ربطی به سرطان دارد. اما او دروغ می گفت. می خواست مرا تسکین بدهد. زخم هایم داشت درشت تر می شد. به خوبی بزرگ شدنشان را حس می کردم. فکر کردم که این آخر عمری را چه کنم. یاد قرض ها و نمازهای قضایم افتادم. دوباره سرم گیج رفت داشتم زمین می خوردم که یک دفعه مادرم صدا زد: صالح بیدار شو. مدرسه ات دیر می شود.

چشمانم را باز کردم. خیس عرق بودم. نگاهی به ساعتم انداختم. چند دقیقه تا شروع کلاسم مانده بود.

تذکر: لازم به ذکر است که این داستان کاملا واقعی است.