سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/11/3
6:59 عصر

ناشناس

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

دو سه روز پیش امتحان ریاضی داشتیم.( پیش دانشگاهی هستم.) خلاصه رفتم امتحان رو دادم و طبق عادت همیشگی زود پا شدم. از قضا دیدم اولین نفرم. سرشار از اعتماد به نفس از این که امتحان رو خوب داده بودم رفتم برگه رو تو پوشه بگذارم دیدم یکی پیش دستی کرد و برگه اش رو گذاشت تو پوشه کلاس ما. نگاه کردم دیدم غریبه است. اومدم بگم داداش داری اشتباه میگذاری که بی خیال شدم. وقتی با کنجکاوی رفتم پوشه رو باز کردم دیدم نوشته مسلم اشرفی. هم کلاسم بود. برگه رو گذاشتم و سریع از پله ها رفتم بالا. اول فکر کردم چون مسلم ریش هاش رو زده نشناختمش ولی هر چی نگاه کردم دیدم ای دل غافل خودش نیست که نیست. این قدر بهش زل زدم که آخرش خودش اومد جلو دست داد و سلام علیک کرد. گفت: تو هم کلاس مسلمی ؟ گفتم آره . شما داداششی؟ گفت آره صداش رو درنیار.
او از مدرسه خارج شد و من منتظر رفقایم ماندم.

پی نوشت: اسمی که گفتم ساخته خودم بود برای اینکه آبروی رفیقمون نره.