طبق برنامه ای که بر در اتاقش نصب کرده است شنبه 12 تا 1 وقت دارد برای مشاوره. از خوابگاه راه می افتم و کمی بعد از ساعت 12 به دانشکده ادبیات می رسم. کارت را نشان می دهم و وارد می شوم. با دوستم علی پیش استاد حسین پاینده می رویم. بعد از اخراج استاد تمام شمیسا و حمیدیان، او از معدود بزرگان ادبیات است که در دانشگاه باقی مانده است.
بعد از دو دانشجو نوبت به من می رسد که وارد شوم. بسیار با احترام برخورد می کند و با احترام بیشتری دعوتم برای حضور در دانشکده اقتصاد و نقد کتاب را رد می کند. و حسابی گلایه می کند که تحت فشارش گذاشته اند و اذیتش می کنند. برای اینکه از دلم درآورد دعوتم می کند به کلاس ادبیات معاصرش. که در آن زمستان اخوان را بررسی می کند.
به قول خودش text را بررسی می کند. فارغ از زمان و مکان شاعر. معتقد است که زمان دادن به شعر آن را می میراند. این قدر حرف برای گفتن دارد که صدایی از کسی برنمی خیزد.
شب برای شام بیرون می روم. چون حتی فکر لوبیا پلوی خوابگاه هم حالم را به هم می زند. در راه مردی جلویم را می گیرد: "دانشجوی دانشگاه قم هستم. می خواهم بروم سبزوار. پولم را زده اند." در چهره اش نگاه می کنم تا راست و دروغش را بخوانم اما تاریکی اجازه نمی دهد. "اگه بتونی یه کمکی ..." اجازه نمی دهم حرفش را تمام کند. با خنده ای تصنعی می گویم: "بابا ما خودمون فقیریم." و راه می افتم. تند تند راه می روم. انگار از یک چیز فرار می کنم. "بابا به کسی نمی شه اعتماد کرد. لابد معتاد بوده می خواسته بره بکشه." اما "شاید واقعا پولش را زده اند." نگاهی به اطراف می کنم و سرعتم را بیشتر. تا به پیچ کوچه می رسم و می پیچم.