سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/1/7
1:16 صبح

سال سرنوشت

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

سال تحویل را همدان هستم. در خانه ی پدربزرگی که امسال اولین سالی است که پیش ما نیست. خلاف هر سال که همه دور هم جمع می شدیم امسال فقط ماییم و مادربزرگ و یک عمه. دیگر بزرگ شده ام و عید هم جذابیت خودش را از دست داده است. هفته دوم را از همدان به قم بازمی گردم تا درس بخوانم. اما چندان فایده ای هم ندارد.

اردیبهشت ماه امتحاناتم را می دهم و بعد از آن خود را برای کنکور آماده می کنم. انواع و اقسام آزمون ها و تست ها را امتحان می کنم. کم کم از نتایج راضی می شوم و کمی در خواندن شل. تا به تب انتخابات می رسیم و این که هنوز دهانم بوی شیر می دهد و حق رای ندارم. با این حال تمام فکرم را درگیر کرده است تا جایی که برخی اقوام گیر می دهند که تو درست را بخوان ناسلامتی کنکور داری! و من گوشم بدهکار نیست. شب ها بیرون غوغایی است. و عجیب همزیستی مسالمت آمیز بین طرفداران دو نامزد است. هر یک، طرفی از خیابان را از آن خود کرده اند و فقط علیه یکدیگر شعار می دهند. این طرف نصر من الله و فتح قریب و آن طرف چیز چیز می کنند. خیابان صفاییه قم شور و هیجان خاصی به خود گرفته . عده ای دستبندهای سبز دارند و عده ای پرچم مقدس ایران اسلامی.

 کم کم بازی به اوج هیجان می رسد و منتظرم انتخابات برگذار شود تا خلاص شوم برای کنکور. اما این قصه سردراز دارد. هفت صبح که آمار را از اخبار شبکه یک می بینم شوکه می شوم. انگار که مرگ کسی را خبر آورده باشند سعی دارم راه فراری پیدا کنم و باورش نکنم. اما کار از کار گذشته. نامزد رقیب 24 میلیون رای آورده است. عرق سردی بر بدنم می نشیند. با عصبانیت پتو را بر سر خود می کشم و سعی می کنم دوباره بخوابم.

استرس ، عصبانیت ، ناراحتی ، گشتن در سایت هایی که هنوز فیلتر نشده، دیدن لیست دستگیر شده ها، نا امیدی و یاس، امید به تغییر و امید به رهبری. از 22 تا 29 خرداد برایم رخ می دهد.

و در آن سخنرانی رهبر می گوید که "نظرات آقای احمدی نژاد به بنده نزدیک تر است" و "کار با لشکر کشی خیابانی درست نمی شود." سرم سنگین و سنگین تر می شود و تمام امید هایم ناامید.

باهزار زور و زحمت خود را برای کنکور آماده می کنم و این بار انتظاری دیگر برای آمدن نتایج. تا این که نتایج اعلام می شود و جا می خورم از رتبه خوبم. به تک و تا می افتم برای انتخاب رشته. اما وقتی اولین رشته را قبول می شوم می فهمم اینقدر هم نیاز نبوده است. و تبریک تک تک افراد دوست و آشنا و فامیل که انگار از من خوشحال ترند. و علی الخصوص پدرم که صدایش از شادی می لرزد. من اما نمی دانم چه مرگم است. خوشحال هستم اما... .

مهر ماه را درگیر ثبت نام و خوابگاه هستم. کم کم جاگیر می شوم . فضا دوباره سیاسی است و سیاه . اتفاقات ریز و درشتی هم برای دوستانم رخ می دهد و مرا درگیر می کند. اتفاقاتی متفاوت تر از 18 سال گذشته. البته نه سیاسی.

امتحانات را هم باکمال ناباوری معدل الف می شوم و کلی حال می کنم. و آرام آرام فضا آرام می شود. فعالیتم کم می شود. فقط آهنگ گوش می کنیم و دور هم جمع می شویم و وفت تلف می کنیم. نگاه که می کنم می بینم عید نزدیک است و سالی نو. اصلا حوصله اش را ندارم. لحظه تحویل سال هم همانند تمامی لحظه های دیگر است و در کمال یاس به انتظار سال نو نشسته ام.