سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/1/13
1:50 عصر

1984

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

این بار هم از جرج اورول یک کتاب خواندم. 1984داستانی است که فکر می کنم در دهه 50 میلادی نوشته شده است و شهر لندن را در سال 1984 پیش بینی کرده است.

چون الان از آن تاریخ گذشته است لذت خواندن کتاب خیلی کمتر شده، چون تقریبا هیچ یک از پیش بینی های آقای اورول درست از آب درنیامده است. چه از لحاظ تکنولوژیکی(مثلا خودکاری که صحبت می کنی و خودش می نویسد) و چه فرهنگی(فضای بسیار تاریک فرهنگی و سیاسی).

داستان در یک فضای بسته سیاسی رخ می دهد که حزب حاکم در آن همه کاره است و حتی در خانه های افراد صفحه سخنگو کار گذاشته شده است. که هم گیرنده است و هم فرستنده. هیچ کس هم اجازه خاموش کردن دستگاه را ندارد. از آن اخبار و آمار و اطلاعات و ایده های حزب مطرح می شود و تو چاره ای جز شنیدن نداری. در تمام مدت روز نیز زیر نظر هستی. البته این دستگاه ها فقط در خانه اعضای حزب است و کارگرها از آن آزادند.

حزب از آگاهی افراد جامعه جلوگیری می کند. و حتی تاریخ را تغییر می دهد.از اصولی که حزب بر آن تاکید می کند "دوگانه باوری است" به معنی این که می توان هم زمان به دو چیز متناقض معتقد بود.

 وینستون شخصیت اول داستان در وزارت خانه کاری در رابطه با تغییر تاریخ دارد. کار او تطبیق مجلات و روزنامه های گذشته با روز است. مثلا پیش بینی هایی که توسط "برادر بزرگ" رییس حزب شده است را با دستاورد های روز تطابق می دهد. البته حتی دستاوردهای اعلام شده هم حقیقت ندارند.

وینستون در دل از حزب متنفر است و به جایی می رسد که با حزب به مبارزه برمی خیزد اما در آخر دستگیر می شود. در طول فعالیت و مبارزه وینستون معتقد است که قشر کارگر قیام می کند و آینده از آن ایشان است.

در ساختمان "وزارت عشق"(همان اطلاعات) که یکی از چهار وزارت خانه است او را زندانی می کنند.  اول:  او را حسابی از نظر جسمی و روحی خرد می کنند و سپس به بازجویی می پردازند. دوم: هرگاه که وینستون قصد مقاومت کند او را تهدید به تکرار همان شکنجه ها می کنند. سوم: شکنجه گر می گوید تو خودت باعث این بدبختی شدی زیرا علیه حزب کار کردی! و این که نه ما تورا می کشیم که به قهرمان تبدیل شوی نه وادار به اعترافت می کنیم . ما افکار تو را همچون افکار خودمان می کنیم و به انسانی دیگر تبدیلت می کنیم. در خط پایانی داستان مشخص می شود که این کار را هم کرده اند.

از نقاط قوت داستان تغییر زمان و مکان است به صورتی که مخاطب اصلا آن را حس نمی کند و تنها زمان بازگشت می فهمد که آنجا نبوده است.

یک ضعف داستان نیز این است که وینستون در مقابل شکنجه ها مقاومت می کند در حالی که در طول داستان شخصیت استواری برای او ساخته نشده است و این صبر برای مخاطب غیرقابل باور است. دیگر این که در بخشی از کتاب پیش بینی های سیاسی مسخره ای برای آینده دنیا کرده است که مجبور شدم از روی آن چند صفحه بپرم!


89/1/7
1:16 صبح

سال سرنوشت

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

سال تحویل را همدان هستم. در خانه ی پدربزرگی که امسال اولین سالی است که پیش ما نیست. خلاف هر سال که همه دور هم جمع می شدیم امسال فقط ماییم و مادربزرگ و یک عمه. دیگر بزرگ شده ام و عید هم جذابیت خودش را از دست داده است. هفته دوم را از همدان به قم بازمی گردم تا درس بخوانم. اما چندان فایده ای هم ندارد.

اردیبهشت ماه امتحاناتم را می دهم و بعد از آن خود را برای کنکور آماده می کنم. انواع و اقسام آزمون ها و تست ها را امتحان می کنم. کم کم از نتایج راضی می شوم و کمی در خواندن شل. تا به تب انتخابات می رسیم و این که هنوز دهانم بوی شیر می دهد و حق رای ندارم. با این حال تمام فکرم را درگیر کرده است تا جایی که برخی اقوام گیر می دهند که تو درست را بخوان ناسلامتی کنکور داری! و من گوشم بدهکار نیست. شب ها بیرون غوغایی است. و عجیب همزیستی مسالمت آمیز بین طرفداران دو نامزد است. هر یک، طرفی از خیابان را از آن خود کرده اند و فقط علیه یکدیگر شعار می دهند. این طرف نصر من الله و فتح قریب و آن طرف چیز چیز می کنند. خیابان صفاییه قم شور و هیجان خاصی به خود گرفته . عده ای دستبندهای سبز دارند و عده ای پرچم مقدس ایران اسلامی.

 کم کم بازی به اوج هیجان می رسد و منتظرم انتخابات برگذار شود تا خلاص شوم برای کنکور. اما این قصه سردراز دارد. هفت صبح که آمار را از اخبار شبکه یک می بینم شوکه می شوم. انگار که مرگ کسی را خبر آورده باشند سعی دارم راه فراری پیدا کنم و باورش نکنم. اما کار از کار گذشته. نامزد رقیب 24 میلیون رای آورده است. عرق سردی بر بدنم می نشیند. با عصبانیت پتو را بر سر خود می کشم و سعی می کنم دوباره بخوابم.

استرس ، عصبانیت ، ناراحتی ، گشتن در سایت هایی که هنوز فیلتر نشده، دیدن لیست دستگیر شده ها، نا امیدی و یاس، امید به تغییر و امید به رهبری. از 22 تا 29 خرداد برایم رخ می دهد.

و در آن سخنرانی رهبر می گوید که "نظرات آقای احمدی نژاد به بنده نزدیک تر است" و "کار با لشکر کشی خیابانی درست نمی شود." سرم سنگین و سنگین تر می شود و تمام امید هایم ناامید.

باهزار زور و زحمت خود را برای کنکور آماده می کنم و این بار انتظاری دیگر برای آمدن نتایج. تا این که نتایج اعلام می شود و جا می خورم از رتبه خوبم. به تک و تا می افتم برای انتخاب رشته. اما وقتی اولین رشته را قبول می شوم می فهمم اینقدر هم نیاز نبوده است. و تبریک تک تک افراد دوست و آشنا و فامیل که انگار از من خوشحال ترند. و علی الخصوص پدرم که صدایش از شادی می لرزد. من اما نمی دانم چه مرگم است. خوشحال هستم اما... .

مهر ماه را درگیر ثبت نام و خوابگاه هستم. کم کم جاگیر می شوم . فضا دوباره سیاسی است و سیاه . اتفاقات ریز و درشتی هم برای دوستانم رخ می دهد و مرا درگیر می کند. اتفاقاتی متفاوت تر از 18 سال گذشته. البته نه سیاسی.

امتحانات را هم باکمال ناباوری معدل الف می شوم و کلی حال می کنم. و آرام آرام فضا آرام می شود. فعالیتم کم می شود. فقط آهنگ گوش می کنیم و دور هم جمع می شویم و وفت تلف می کنیم. نگاه که می کنم می بینم عید نزدیک است و سالی نو. اصلا حوصله اش را ندارم. لحظه تحویل سال هم همانند تمامی لحظه های دیگر است و در کمال یاس به انتظار سال نو نشسته ام.


89/1/1
6:56 عصر

بهار سوگوار

بدست محمد صالح یقموری در دسته شعر

نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد
زبس که خون دل از چشم انتظار چکید

به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینه جویبار گریه بید

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
زچشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید؟

چه جای من که در این روزگار بی فریاد
زدست جور تو ناهید بر فلک نالید

ازین چراغ توام چشم روشنایی نیست
که کس زآتش بیداد غیر دود ندید

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز
که هست در پی شام سیاه صبح سپید

کراست سایه درین فتنه ها امید امان؟
شد آن زمان که دلی بود در امان امید

صفای آینه خواجه بین کزین دم سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

ه.ا.سایه، تهران، فروردین 1354


88/12/18
12:40 عصر

قلعه حیوانات

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

چند وقت پیش داستان قلعه حیوانات از جرج اورول را خواندم. واقعا لذت بردم. بعضی قسمت هایش این قدر جالب بود که از خنده ریسه می رفتم.

می خواستم خلاصه ای از داستان را بنویسم اما هم طولانی می شد و هم لطف خود داستان را نداشت. نکته هایی که فکر کردم اکنون هم با آن درگیر هستیم را در ذیل می آورم.

"در ضمن اگر داستان را نخواندید اول مطالعه اش کنید بعد این پست را بخوانید."

1. ناپلثون که یک خوک است با سگ هایی که خودش پرورش داده است کودتا می کند و اسنوبال مغز متفکر انقلاب را از مزرعه بیرون می کند .در حالی که اسنوبال محبوبیت بیشتری در نزد مردم دارد و در رای گیری پیروز شده است.

2. اسکوییلر خوکی است که اخبار را به حیوانات می رساند. تاریخ را تغییر می دهد،‌ قوانینی که  توسط ناپلئون نقض می شود را جور دیگری تفسیر می کند تا کار را توجیه کند. آمار می دهد که در دوره جدید تولیدات غله و برنج و شیر و ... از 100 تا 300 درصد افزایش داشته است!

3. هر کس که می خواهد به سیاست ها اعتراض کند و آن را نقد کند گوسفندها شعار "چارپا خوب دو پا بد" را می دهند و نمی گذارند او صحبت کند .

4. طرح ساخت آسیاب بادی که از اسنوبال بود را ناپلئون پیاده می کند و به نام خودش می زند. هر مشکلی هم که پیش می آید حتی وقتی که باد آسیاب را خراب می کند می گویند کار اسنوبال و دشمنان ماست.

5. هر وقت که ساکنان مزرعه به مشکلات اعتراض می کنند ،‌ سران می گویند که آیا دوست دارید دوباره انسان به مزرعه بازگردد؟

6. اسبی به نام باکستر هست که هر اتفاقی می افتد می گوید رفیق ناپلئون درست می گوید و من بیشتر کار می کنم تا مزرعه رشد کند و مشکلات حل شود.

7. تعدادی از مرغ ها و خوک ها در دادگاه به خیانت خود به رفیق ناپلئون اعتراف می کنند و می گویند که از اسنوبال دستور گرفته اند! آنها را سریعا اعدام می کنند.

8. بنیامین که یک خر است در قبل و بعد از انقلاب هیچ تغییری نمی کند و شعارش این است که "عمر خر زیاده "

9. هفت قانونی که پس از انقلاب روی دیوار نوشته شده است را تک تک نقض می کنند و هر بار آن را که روی دیوار مزرعه نوشته شده است تغییر می دهند.

مثلا قانون پنجم از "هیچ حیوانی نباید شراب بنوشد" به "‌هیچ حیوانی نباید به افراط شراب بنوشد"‌ تبدیل می شود.

 قانون ششم از " هیچ حیوانی نباید حیوان دیگر را بکشد"‌ بعد از اعدام ها به "هیچ حیوانی نباید حیوان دیگر را بی دلیل بکشد" تغییر می یابد.

 

 


88/9/28
12:1 عصر

این روزها

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

روز سه شنبه 17 آذر بود که رفتم تهران. بعد از ظهر کلاس داشتم و صبح از قم حرکت کردم. سرخوش از این که سه روز هفته پیچونده شده. پرسیدم 16 آذر چه خبر کلاسا تشکیل شد؟‏که خوشبختانه هیچ کدومش تشکیل نشده بود. اما یه خبر بد شنیدم. خانم م.ش از دانشکده دستگیر شده بود. همون هفته قبلش به من گفت که 16 آذر تو دانشکده تحصن داریم. چون 13 آبان 4 تا از بچه هامون رو دستگیر کردن. و من با کمال شجاعت!!! گفتم که نمیام.
 از دوستش پرسیدم دستگیریش واقعیت داره گفت آره از خانواده اش پرسیدم. یکی دو روز بعد اول صبح که می رفتم دانشکده دیدم که تیتر خیلی از روزنامه ها پاره شدن عکس امام خمینیه (ره). نه حرکت رو پسندیدم نه بزرگ کردنشو. به هم ریخته بودم. تو سالن نشریات دانشکده کیهان می خوندم. نوشته بود سران فتنه نمی تونن خودشون رو کنار بکشن و این فتنه خود اون هاست و الان می خوان از زیرش فرار کنن و توجیهش کنن(نقل به مضمون). محسن میگه تو کیهان نوشته دانشجویان علامه به خاطر هتک حرمت به امام خمینی با پیراهن مشکی در کلاس ها حاضر شدند. اول باورم نمی شه ولی وقتی نشونم می ده یه خنده تلخی سر می دم. رضا روزنامه دیگری نشونم می ده که حسینیان گفته موسوی و خاتمی کسی نیستند که نظام با اون ها برخورد کنه. و هاشمی هم کسی نیست که بخواهیم باهاش برخورد کنیم. این قدر عصبانی میشم  که دیگه بقیه اش رو نمی خونم. به رضا میگم پاشو بزنیم بیرون. شب می شنوم م.ش آزاد شده ولی با اوضاعی داغون . می گن سر کلاس هذیون می گه. فرداش یعقوب میاد اتاقمون. دوست هم اتاقیمه. چون تو دانشکده ادبیات یار دبستانی خوندن ممنوع الورودش کردن . یعقوب می گه مشکل الان اینه که مثل قبل انقلاب مردم در مقابل دولت نیستند و این بار مردم در برابر مردم صف کشیدن. شب رضا میاد میگه خوابگاه دختر ها رو گشتن. حواستون باشه. فشار روحی بیشتر میشه . یکی دوتا کلیپ که داریم از رو کامپیوتر پاک می کنیم. هر کی میخواد با یه حرف فشار رو کم کنه.
بعضی شب ها از خوابگاه های دیگه صدای الله اکبر میاد و بعضی دانشجو ها از طبقه بالا خامنه ای رهبر میگن.
آخر هفته که میام خونه داداشم بهم میگه اخلاقت عوض شده . سر حال نیستی. همه اش ناراحتی.  


88/9/25
4:17 عصر

دموکراسی یا دیکتاتوری

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

چند روز پیش در خوابگاه بحث بود درباره دموکراسی و دیکتاتوری. من گفتم که ذهن خیلی از مردم ما هنوز دموکراتیک نشده و بیشتر علاقه مندند یک دیکتاتور بالای سرشان باشد و راحت باشند. مثلا میگن رضا خان خوب بود که اون نانوا که بد نان می پخت انداخت تو تنور همه آدم شدند.

 یکی از دوستان جواب داد که دکتر شفیعی کدکنی در یکی از مقاله هاش می گه که در تاریخ ایران معمولا پندو اندرز هست و یک بزرگ صحبت می کند و بقیه می پذیرند، اما در تاریخ یونان نمایش نامه وجود داره که نویسنده چند شخصیت رو طراحی کرده و تو هر کدوم رو که بخواهی می تونی بپذیری و حق انتخاب داری. خیلی برام جالب بود.


88/8/8
5:46 عصر

8/8/86

بدست محمد صالح یقموری در دسته شعر

دوسال پیش همین روز بود. از پیش ما رفت. اون موقع هنوز خوب نمی شناختمش. این شاید عادت همه ما ایرانی ها باشه که معمولا بعد از مرگ یه شخصیت دنبال شناختش می ریم. اولین کتاب "گلها همه آفتابگردانند" بود که پسر عموم برام خرید. بعدشم که گزیده اشعار و "دستور زبان عشق" رو خریدم که مطلبی هم درباره اش نوشتم. حرف هایی رو که می خواستم همه رو اونچا گفتم.

 فقط این که" قیصر امین پور" جزو معدود افرادی است که هم استاد دانشگاه در رشته ادبیات بوده و هم شاعر. و اینکه از یک دانشجوی ارشد ادبیات که هم اتاقی ام هست شنیدم که استاد خیلی با دانشجوهاش گرم می گرفته (کاری که شاید خیلی از بزرگان انجام ندهند) و به همین خاطر پیش دانشجو ها خیلی محبوب بوده و هست. روحش شاد.

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
 شوق پرواز مجازی بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را روزوشب تکرارکردن
خاطرات بایگانی زندگی های اداری
آفتاب زرد وغمگین پله های روبه پایین
سقف های سرد وسنگین آسمانهای اجاری
بانگاهی سرشکسته چشم هایی پینه بسته
خسته ازدرهای بسته خسته ازچشم انتظاری
صندلی های خمیده میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده گریه های اختیاری
عصرجدول های خالی پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی نیمکت های خماری
رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
 شنبه های بی پناهی جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها 
خاک خواهد بست روزی باد خواهد برد باری
روی میز خالی من صفحه باز حوادث
در ستون تسلیت ها نامی از ما یادگاری


<      1   2   3   4   5   >>   >