سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/5/3
11:3 صبح

هفت خان مصاحبه

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

چند روز پیش تماس گرفتند که بیا برای مصاحبه دانشگاه امام صادق(ع). کلی تعجب کردم که چطور هنوز که جواب کنکور نیامده گفتند بیا برای مصاحبه. رفتیم.

فکر می کردم که حدود بیست سی دقیقه می خواهند سوال هایی ازم بکنند و بعد خلاص، اما غافل از این که هفت خان در انتظار من بود.

خان اول پذیرش بود. بعد از چند دقیقه صف گفت که قبل از ساعت دویی ها بایستند و من که دو و ربع بودم بیکار ماندم. با پدرم رفتیم بوفه تا یک چیزی بخوریم. بعد از بیست دقیقه معطلی دو تا همبرگر داد دستمان. من هم که دیگر دیرم شده بود با عجله بسیار خوردم و رهسپار خان دوم شدم. راهش با فلش های سبز مشخص شده بود. باید پای کامپیوتر می نشستی و به 60 سوال احکام جواب می دادی. از سوره ها ی سجده گرفته تا نماز احتیاط و نماز جمعه. بعد از آن یک فرم دادند که مسائل شخصی را پرسیده بود. که پدرت چکاره است، چقدر کار فرهنگی کرده ای، نماز جماعت و جمعه چقدر می روی ، قرآن را حفظ هستی یا نه، مسابقات رفته ای یا نه و هزار جور سوال دیگر. البته من کارم از دیگران خیلی راحت تر بود چون نه کار فرهنگی کرده بودم و نه مسابقات رفته بودم و جلوی خیلی سوال ها فقط یک خط تیره می گذاشتم.

خان چهارم ساده تر بود. یک مصاحبه کوتاه بود. چقدر قرآن می خوانی و چه ورزشی می کنی و چه مسابقاتی رفته ای. تقریبا همه اش در پرسش نامه آمده بود. بعد فرمودند بروید بالا از روی خط های آبی. رفتم. آنجا ثبت اطلاعات کردند و یک فرم دادند برای مریضی های خاص. که الحمدلله غیر سینوزیت همه را خیر زدم. و گفتند که انتخاب رشته تان راهم بکنید. البته با معطلی بسیار. خان ششم یک مصاحبه دیگر بود. مصاحبه گر برگه را نگاه می کرد و سوال هایی می کرد. که چرا از ریاضی رفته ای انسانی، چه رشته ای در دانشگاه را دوست داری، اگر در اینجا و دانشگاه تهران قبول شوی کدام را می روی ، نماز جمعه و جماعت می خوانی یا نه و از همه مهم تر فرق اصولگرایان و اصلاح طلبان در چیست. خان ششم را هم با هزار زحمت رد کردم.  این بار باید خط بنفش را پی می گرفتم. رفتم طبقه پایین. بعد از دو ساعت و نیم جان کندن صد تا سوال دادند دستمان که در چهل دقیقه بزنیم. البته تا شصت دقیقه هم جا داشت اما نمره منفی داشت. چهل سوال هوش و شصت سوال عمومی . من هم فقط منتظر بودم چهل دقیقه تمام شود تا بالاخره از شر آن رها شوم. آخرسر هم یک نظرسنجی دادند دستمان. آن را که پر کردم به جای خوبش رسیدم. جایزه ام رادادند. یک شکلات. البته من دو تا خوردم. بعد هم رفتم برای مشاوره تحصیلی که انصافا این قسمتش خوب بود و اختیاری. همین جا بود که فهمیدم از همه ثبت نام کنندگان دعوت به مصاحبه شده است. آخر سرهم بعد از سه ساعت و نیم فلش های قرمز را پی گرفتم و به دم در دانشگاه رسیدم و دولیوان شربت آناناس خوردم که خیلی چسبید.