سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/3/7
7:29 عصر

هیچ

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

ساعت یک ظهر می رسم خوابگاه . لباس هام را عوض می کنم و موبایلم را به اسپیکر وصل می کنم و آهنگی می گذارم . بعد از چند دقیقه خوابم می گیرد. آهنگ را قطع می کنم و می خوابم . ساعت 4.5 بیدار می شوم. با عباس، هم اتاقی ام، به کلاس زبان می روم . حواسم به کلاس نیست تا جایی که استاد با ماژیک به تخته می کوبد تا توجه ام را به او بدهم. درسی که می دهد را بلد هستم و بی انگیزه برای گوش دادن. بالاخره 6.5 می شود و کلاس تمام. به خوابگاه برمی گردیم. دراز می کشیم و حرف می زنیم. از اتفاقاتی که تو روز برایمان رخ داده، از خاطره ها ، بعضی اوقات هم دینی یا سیاسی.

شام را که خوردیم وقت چایی است و بعد از آن ورق بازی. چند دست که بازی کردیم تازه می رسیم به این که همدیگر را مسخره کنیم و بخندیم. این قدر می خندیم که یادمان می رود ساعت 3 صبح شده است و فردا ساعت 8 کلاس داریم.

صبح به زور از خواب بیدار می شوم . به خودم بد و بیراه می گویم که چرا شب ها این قدر دیر می خوابم. کلاس اول حسابداری است. خواب و بیدار هستم. چند بار ساعتم را نگاه می کنم تا بالاخره ساعت 9.15 می شود و من خلاص. کلاس دوم جامعه شناسی است و جذاب. از همه چیز بحث می کنیم. بعد ناهار و نشستن در حیاط دانشکده تا 2 ساعت وقت آزاد را تلف کنم. در کنار دوستانی که بیش از نیمی از شبانه روزم را با بعضی از آنها هستم. کلاس ساعت 1.5 اقتصاد خرد است. استاد فقط خودش صحبت می کند. تمام نود دقیقه ی کلاس را. حوصله ندارم. مجبورم که یا با موبایلم بازی کنم یا چرت بزنم. وقتی به خوابگاه می رسم ساعت 4 است. آهنگی می گذارم و خوابم می گیرد.